دو مـاه نوکـری
دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۳۴ ق.ظ
اربابـ دلـم نمیـرود بعــداز دومـــاه "سیـاه پوشـی" لبـاس نوکـریتان را در بیـاورم
یـادت هستــ شبــ اول " مادرت زهــرا " پیرهـَن مشکی مان را رفــو کرد
چـع زود دهـه اول تمام شد...
شب اصغرت، مادرش ربـاب تسلی میداد
از بــدن اربااربآی علــی جگــرمـــان سوخت" چه کارهــا که نکردند بابدن جوانتـــ "
چـه امانتــی از حسـن داشتــی..." وای قاســـمـم "
یادش بخیـر روز نهــم
" سقــای دشتــ کربلا ابالفضــل ابالفضــل ابالفضــل"
"دستــش شــده از تن جــداابالفضــل ابالفضــل ابالفضــل"
روز بـی ســر شدنت چه زخــمها که برخــود نزدیــم...
شـام غریبـان ،" رقیــه " بی تاب بــود...
قصــه اسارت چه روضــه دارد...
"غیـرتی ها"
"عمـّه" با چه واژه هـایـی یاد میشود:
"سیـلی" "انگشت نمــا" "چشــم چـرانــی""سنگــ""محمــل""معــجر"...
گوشـهــ خرابـه دختــرت +جــان+داد...
ســه سال بیشتــر نداشت...{ روضه نمیخوانــم }
زینب ماند و کربـلا...
حسینــ جان از دختـرت سوال نکــن "شرمنــده ات میشــوم "
بگــو من چه کنم "تنهــایــم "
ریــــزد از چشـمم اشک تنهــایی
خواهـــرت زینب شـــــد " تماشــــایـــی"
حــال اربعیـن هــم تمــام شد...
کــربلا هــم که نرفتـــم
مــن کجــای دنیــایم اربابـــ...
دلنوشت:
بـاور نمیکنــم که تــومــرا دعوتــ نکــردی ،میدانــم " مـن بـَدم "
بعـداز40 روز مادرتـان لباسمـان را به امانت میگیــرد!
اربابــ : مــرادریاب...
۹۳/۰۹/۲۴
من هم بعد چهل روز الان سر درگمم
نمیدانم چگونه رفت این چهل روز
به یاد آن شب که می گفتیم :
ای نور عینیم منزل مبارک
بی کس حسینیم منزل مبارک
التماس دعا
خیلی زیبا